معنای دوم عشق...

روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:" چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟"

جوان لبخندی زد و گفت:" من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است."

شیوانا پوزخندی زد و گفت:" عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است. عشق پاک همیشه پاک می ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد.

عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند. آنها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!"

اشک بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچکس از بین نرفت.

روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:" نام این شاگرد جدید "معنای دوم عشق" است. حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست.

 
 
[ پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, ] [ ] [ panti ]
[ ]

بال هایت را کجا گذاشتی؟!!

بالهایت را کجا گذاشتی؟

پرنده بر شانه های انسان نشست.انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:اما من درخت نیستم.تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی!

پرنده گفت:من فرق درخت ها وآدم ها را خوب میدانم.اما گاهی پرنده ها و انسان هارا اشتباه میگیرم.

انسان خندیدو به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستی،چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

انسان منظور پرنده را نفهمید،اما بازم هم خندید.

پرنده گفت:نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است.انسان دیگر نخندید.انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.چیزی که نمی دانست چیست.شاید یک آبی دور،یک اوج دوست داشتنی.

پرنده گفت غیر از تو پرنده های دیگری را هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است.درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است.اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود.

پرنده این را گفت و پر زد.انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بودو چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟زمین و آسمان هر دو برای تو بود.اما تو آسمان را ندیدی.

راستی عزیزم،بال هایت را کجا گذاشتی؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!!!!!!

<<عرفان نظرآهاری>>

 

[ چهار شنبه 2 آذر 1398برچسب:, ] [ ] [ panti ]
[ ]

مطلب ارسالی ازnazi

 

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

 

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟


 

[ 22 آبان 1390برچسب:, ] [ ] [ panti ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد