شعری تقدیم به پسران ترشیدهههههههههه

درد ودل می کرد با چشمی پر آب
زندگی از بهر من مطلوب نیست
روی دستت باد کردم ای پدر
دل میان سینه غرق خون شده
همسری از بهر من مفتون نشد
بوی ترشی خانه را برداشته
خنده بر لب آمدش آهسته گفت
غنچه ی عشقت شکوفا می شود
این همه دختر یکی را تور کن
ای رفیق مهربان و خوب من
من بدم می آید از این کارها
سر به زیر و چشم پاکم هر کجا
مغز خر خوردم مگر چون دیگران؟
با شهین و مهرخ و ایضاً سحر
بگذریم از ما بقیه ماجرا
او خرم کرد، وانگهی فارغ شدم
قلب من از عشق او خیری ندید
یک زمانی عاشقش گشتم بله
دختری زیبا و پر احساس بود
شد رفیق من کمی هم المیرا
بعد مینا عاشق تینا شدم
بعد سارا عاشق لعیا شدم
گفت ساکت شو دیگر فتنه جو
روز و شب بودم به فکر یک زنی
دل نمی دادم به هر جور دختری
واقعا ً که پوز بابا را زدی
نظرات شما عزیزان: